شبي که ماه ندارد چقدر دلگيرست
بيا به خواب منم امشب که صبحدم ديرست
نميشود بپرم با وجود اينهمه زخم
به پاي مرغ دلم صدهزار زنجيرست
اسير در قفس غصه ها شدم بي تو
کليد اين قفس تنگ دست تقديرست
ميان اينهمه عاشق که زار و غمگينند
کسي نگفته که خود کرده را چه تدبيرست
به خواب ديده پلنگت که ماه مي آيد
بيا کمي بغلم کن که وقت تعبيرست
فاطمه معصومي
درباره این سایت